در اداره ما عزیزانی هستند که اگر هیچ عمل عبادی را هم درست و عالی انجام نمی دهند لا اقل دعا کردن را خوب بلدند! این بزرگواران که خود ما هم جزء آن هاییم! البته نه از نظر بزرگواری بلکه از نظر دعا کردن!بیشتر زمانی که دست ها را به درگاه حی لایموت دراز می کنند و ساعت های ساعت پایین نمی آورند آن هنگامی است که عزیز دیگری از این مجموعه چند روزی از محل کار غیبت کرده باشد!
البته فرقی نمی کند که آن عزیز غایب از نظر غیبتش چه دلیلی داشته در هر صورت دوستان بنا به رعایت حق دوستی و هم نشینی و ساده تر بگویم حق نان و نمکی که گردن هم دارند تا متوجه غیبت دوستی می شوند بصورت اتومات دستهایشان بدرگاه حق لایزال دراز می شود ، هر چند اگر طرف ، بقیه را به نوعی پیچانده و به مأموریت رفته باشد این تهییج و تحرک بیشتر و سوزناک تر است.همین هفته گذشته که هم سفره ای به مأموریت شیراز رفته بود چقدر ما و همه دوستان دعا کردیم ایشان به صحت و سلامت از سفر برنگردند! و در همان شیراز در جوار حضرت شاهچراغ تا صبح قیامت آسوده بخوابند که ما بیداریم! اما با اسف زیاد اسکانیاهای رفت و برگشت هر دو ناخلف بودند و این آرزو که پس کی مسجد ته کوچه به جمال تمثال حضرت هم سفره ای روشن و منور می گردد؟! باز ناکام ماند و خیل کتابداران مشتاق مأیوس و دل شکسته!

  
اما ناامید نباید شد که از قدیم الایام گفته اند « در نومیدی بسی امید است ... پایان شب سیه پارچه تسلیت آقای محی الدین(رضوان ا... علیه) است درب مسجد ته کوچه!!»
ولی از چشم دوستان چه پنهان که ما هنوز امیدمان به خداوند متعال قطع نگردیده و چون دوستان دیگر ، هنوز ناامید نشده ایم چرا که ما چیزهایی می دانیم که طبعا دیگران نمی دانند!می گید نه پس بهتون میگم شما هم بدانید ، صبح دیروز جناب هم سفره ای مطلبی را فرمودند که گل به گل تنمان شکفت: « سید! امروز دعا کن دارم میرم یک ماشین بخرم انشاء ا...» و ما در خماری این خبر خوش که در پاسخ ما فرمودند :« رنو چیه سید! ، لگن!» و خدا شاهد است ما هر چه پرسیدیم « منظورتون پرایده؟!»(عذرخواهی از پراید دارهای مجلس) ایشان نوع مرکب را مشخص نفرمودند مبادا کتابداران همراه ، شدت و غلظت دعای صبحگاهی که باید داشته باشند را با توجه به نوع اتاق و شاسی ماشین بدانند!(ببین چه خنده ای می کنه! خنده داره مگه داداش جون!)
دعای دیگری که جمع ما اداره جاتی ها بر آن متفق القول بودیم دعای عزدواج!( بقول اون وبلاگ بغل دستی) آقای ا. ج. ز بود.بچه ها یادتان هست پنج شنبه هایی که هنوز زیارت عاشورای مان تعطیل نشده بود چقدر در حق احمدجون دعا کردیم و از خدا خواستیم تا او را هر چه زودتر با حورالعین آن هم در بهشت انبر سرشت! تزویج کند و متاسفانه یکی این وسط ها خرابکاری کرد و دعا بد بگوش حضرت دادار رسید و با اسف زیاد در همین دنیای فانی و تازه آن هم به زبان خودمان خطبه عقد این جوان سر به زمین!( اگه می گفتم سر به هوا خودمونیم طفلکی بدش نمیومد؟!نه خدائیش؟!) جاری شد و ایشان تازه دل بکار و کاسبی دادند و مغازه آجیل فروشی شان رونق و جان تازه ای بخود گرفت! البته هر چند این دعا نیز به هدف اجابت مقرون نشد ولی جان تازه ای در کالبد آجیل فروشی«هخامنش » ( درست گفتم احمد جان دیگه! ) دمیده شد و خب الحمدا... کار ختمه بخیر شد!


البته احمد جان دعای دیگری نیز از ما به یادگار دارد ، در زمان جوانی و هنگامی که هنوز بچه مرشد بود و ردای مرشدی ( امین اموالی) را به دوشش نینداخته بودند ، یعنی بغل دست خودمان داشت کار دودره کردن اموال( معاذا...) را یاد می گرفت! ، بارها به ایشان گفتم برادر!مدام دعای مبارک « خلصنا من الاموال و العباس» را قرائت کن ( ظاهرا بچه ها گفتند یک چله ختم این دعای مبارک! هم گذاشته بوده ! طفلکی!) تا نهایتا دعا کار خود را کرد و ایشان هر چند از عباس (همکاری با همین نام در ارشاد اسلامی) رهایی یافتند اما هنوز گرفتار بحث شیرین اموال می باشند! خدا را شکر!
و این روزها دعای دیگری که دستان ما کارکنان نهاد را به آسمان بلند کرده و امید است این دعا دیگر بدون استجابت بر نگردد دعا برای همکار مریض مان آقاشیره دم دفتر است. با هم این دعا را زمزمه می کنیم!
« خداوندا! بار پروردگارا ، ای بزرگواری که در اوج ناامیدی امید می بخشی و دعای خسته دلان درگاهت را به اجابت مقرون می سازی! ای بزرگ پروردگار عالم ! ما کتابداران خسته دل را که از روز چهارشنبه گذشته تاکنون در فراق یاری عزیز و مریض به سر می بریم و لحظه ای از خاطرات و شوخی های او راحت نبوده و دائم از کلمات قصار ایشان متاسفانه مسفیض و مستفید!ا گشته ایم ،حالا دیگه اگر صلاح و مصلحت است صحیح و سالم و سُر و مُر و گُنده به دفتر مألوف باز نگردان و بین ما و حضرتشان به اندازه یک عالم برزخ جدایی بینداز که اگر باز گردانی و به دعای ما مظلومین در خانه ات توجه نکنی حاشا و کلا به کرم و لطف و معرفتت!»(عاقا میخوای خنده کنی لاقل پشتبا (poshba) بخواب ، دمرو نیوف الان خفه مشی خو! ، ببین چه ریسه ای رفته!!)
خدا !! جون ما ، این یتا دعا را مستجاب بفرما . آمین

 

این هم یه بچه کتابداره که داره همراه بابا ننش دعا میکنه!!نازی!


جدی میگم یک) دلا بسوز که سوز تو کارها بکند ... احمد و روح و جام همه را هوا بکند
جدی میگم دو) مسجد ته کوچه آباد باید گردد!
جدی میگم سه) اسکانیای ناخلف نابود باید گردد!
جدی میگم چهار) ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم ...آنقدر آب ببندیم به وبلاگ که حالی بکنیم!
جدی میگم پنج) سنگ قبر هیریدی نیز فراموش نشود!!
جدی میگم شش) ضمنا اضافه کنید به دعای جزئی زیر کم شدن ساعت کار ، اضافه شدن بهره وری ،
نرفتن گربه هیچ وقت تو نماز خونه ، اضافه شدن پاس شیر و غیره و ذلک.
جدی میگم هفت) احمد جان! بخاطر تبلیغ مفت و مجانی آجیل فروشی!شب عید ما ارادت داریم خدمتت داداش جون!
جدی میگم هشت) خدایا!بارالها! یوقتی این شوخی ما را جدی نگیری سه تا جوون مردم را زودی بفرستی بهشت ، درسته کتابدارها دعای شبانه روزیشون همینه که برا همکارای غائب مراسم بگیرن مسجد ته کوچه ولی خداجون! ناز معرفتت بشم ، ما کتابدارا طاقت این همه خوشحالی اون هم یکجا که سه تا مراسم ختم را یکجا بگیریم ته کوچه نداریما ، خودت میدونی ما هنوز ظرفیت تحمل خوشحالیمون نهادینه نشده که تا این حد خواسته باشی سورپرایزمون کنی ، خودمونیم زیاد بهمون حال بدی ، از شدت شوق خودمونم پشت سر اونائیما!!